فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

بهار

خاطرات چیز هایی هستن که هیچ وقت نمیتوان آن ها را فراموش کرد چون در فراموش نشدنی ترین جای ذهن ما هستند

مبعث رسول الله (ص)

شب مبعث مولودی دعوت بودیم منو فاطمه با زن عمو و حدیث رفتیم مولودی اول دعای معراج خوندن بعد هم شروع کردن به مولودی خونی به قول ما بوشهریا شپ (دست زدن) و کل (هل هله )و یزله یزله تو رسم ما وقت عروسیامون ؛جشن و شادیامون می گیرن . همه دور هم جمع می شن به صورت دایره و مداح شروع به خوندن می کنه آن قسمتی که باید جواب بدن همه پشت  سر هم دست می زنن و می پرن .(اینم یه نوع رسمه دیگه) فاطمه اولین بار بود که می دید خیلی خوشش اومد ما که فقط نگاه می کردیم ولی فاطمه برای خودش کلی پرید بچم اول شوکه شده بود که اینا دارن چیکار می کنن ولی بعدش بهشون ملحق شد. --- یه دونه عکس هم ازش گرفتم که سر فرصت می ذا...
31 خرداد 1391

نمايشگاه خانه مدرن

ديشب عمه زري زنگ زد و گفت مي خواد بره نمايشگاه  گفت اگه مي آي بيام دنبالتون منم كه حو صله ام سر رفته بود بهش  گفتم باشه ما هم مي آيم فاطمه رو زود آماده كردم ،خودمم هم آماده شدم و پياده رفتيم طرف خونه عمه زري كه با هم بريم نمايشگاه     ...
26 خرداد 1391

بدون عنوان

ديروز صبح كه با فاطمه رفتيم كلاس دوربين عكاسي رو با خودم بردم كه از به قول فاطمه تيچرشون و بچه ها عكس بگيرم از خانمشون اجازه گرفتم و اونم گفت آخر كلاس بيا و عكس بگير بعد گفت من جلسه آخر مي خوام صورت بچه هارو نقاشي كنم اگه دوست داشتي دوربينت رو بيار و ازشون عكس بگير منم كه دنبال سوژه مي گردم از خدا خواسته گفتم چشم حتما" مي آرم اينم عكسايي كه گرفتم.......... ...
25 خرداد 1391

خانه بازي نيماني

يك هفته اي مي شه كه فاطمه به خانه بازي نمي رفت . فكركنم ازاونجاخسته شده بود ديشب همسايمون گفت: يه خانه بازي ديگه تازه باز شده گفتم :فاطمه مي آي بري اونجا اول گفت: نه ولي وقتي براش توضيح دادم يه جاي ديگه است گفت باشه ساعت 7بعد از ظهر با هم رفتيم خانه بازي نيماني اول خجالت مي كشيد بره بازي كنه ولي چند دقيقه اي كه گذشت دوستش رسول رو ديد آن وقت رفت و با رسول مشغول بازي شدن چند تا عكس هم ازش گرفتم البته باموبايله خيلي خوب نشده................. ...
21 خرداد 1391

رابطه مادر و دختر

راههاي تربيت دختران براي زندگي: ـــ يك كاسه پفيلا درست كن و كنارش بنشين و براي شصت و سومين بار با او كارتون مورد علاقه اش ؛ مثلا" سيندرلا را نگاه كن. ـــ داستان هايي از مادر و مادر بزرگت براي او تعريف كن؛ به خاطر داشته باش دختر ها مشعل دار زندگي هستند. ـــ اجازه بده پارچه اي را انتخاب كند و لباس عروسك هايش را به اتفاق بدوزيد . اگر توانايي اين كار را نداري ؛ به او كمك كن تا لباس هاي كاغذي براي عروسك هايش درست كند. ـــ در تعريف از او ، مبالغه و افراط نكن . سعي كن در مواقع خاص ، از او تعريف كني ، و گرنه اين تعريف و تمجيد ، مفهومي برايش نخواهد داشت. ـــ هر مرحله اي را كه طي مي كند ، شگفت زده مي شوي ؛ اگر چه خود تو هم اين م...
17 خرداد 1391

كناردريا

ديروز كه ازكلاس برمي گشتيم خونه تو راهمون يه فروشگاه پوشاك تازه باز شده بود به فاطمه گفتم:مامان بيا بريم ببينيم چي داره اونم كه ازخدا خواسته قبل از من وارد مغازه شد . رفتم سمت پوشاك بچه ها كه براي فاطمه تاپ بخرم ولي متاسفانه نداشت  بعد خانمي رفت سمت اسباب بازيها  و يه بسته به قول خوش چين و چنگ برداشت بهش گفتم مامان ازاينا داري ولي اون عصباني شد وگفت اون وسيله هاش كمه من همينو مي خوام خلاصه منم براش خريدم اونم خوشحال ازمغازه رفت بيرون و گفت بريم خونه بدون اينكه بذاره منم لباسو رو ببينم ازهمون جا كه بيرون اومديم مي گفت به بابابگم منو ببره كنار دريا تا با چين و چنگم بازي كنم تارسيديم خونه از باباش قول گرفت كه اونو ببره كناردريا سا...
15 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار می باشد